داستان کوتاه و آموزنده یک تصمیم اشتباه

این داستان تقریبا واقعی می باشد و هر گونه تشابه اسمی کاملا تصادفی بوده و قصد توهین به کسی را ندارم... داستان از آنجایی شروع شد که مهدی در یکی از بحرانی ترین و حساس ترین مرحله های زندگی خود یک تصمیم اشتباه می گیرد و خودش را به نابودی می کشاند.

به نام پروردگار

این داستان راجع به یک نوجوان است (که در یک خانواده متوسط جامعه پرورش یافته و خانواده آن از هیچ چیزی برای او دریغ نکردند، در ضمن او تک فرزند است و تنها امید خانواده... )

روزی در اواخر سال تحصیلی 94_95 بود و مهدی همراه چندی از دوستانش به پارکی که نزدیکی مدرسه شان بود رفتند ، علی که یکی از رفقای مهدی بود همراه

خود چند تا سیگار اورد و به محسن-محمد و مهدی گفت:(الآن کسی تو این پارک نیست و فرصت خوبی برای دود کردنه.)

محسن بدون هیچ درنگی قبول کرد و شروع کرد به دود کردن..اما محمد و مهدی نپذیرفتند و به خانه شان برگشتند. مهدی که هنوز در فکر پیشنهاد علی بود به

خانه رسید. کلید انداخت و درب را باز کرد و داخل شد. سلامی کرد و مستقیم رفت توی اتاقش و درب را بست. مادر او نگران شد و مهدی را صدا زد ولی مهدی چونتو فکر بود متوجه نشد و جواب نداد، مادرش هم زیاد اسرار نکرد و بیخیال شد.....

رفت و رفت تا رسیدیم به آخرین روز مدرسه... (یه نکته مهم علی و مهدی بسیار با هم صمیمی هستند).(این ماجرای پارک تا دو هفته ادامه داشت)

و باز هم همان پارک همیشگی... علی ، آن روز بجای سیگار همراه خود گل آورد... و اول به مهدی پیشنهاد داد:(مهدی داداش، بیا بکش آدم که با یکبار معتاد

نمیشه. (عین دیالوگ)) مهدی اول قبول نکرد اما بازم محسن بدون هیچ درنگی.... محمد فورا رفت و دیگر از او خبری نشد(آخرش میگم). علی و محسن

مشغول دود کردن بودند و مهدی آنهارا تماشا می کرد.
بعد از ده دقیقه که مهدی هم تحت تاثیر دود قرار گرفت و اختیارش دست خودش نبود، علی به مهدی گفت:(مهدی یا میکشی یا دیگه نه من نه تو.(عین دیالوگ))

مهدی گفت نه، اما تا به خودش آمد دید گل دستشه و داره دود میکنه.. بعد از سه ساعت رفتند خانه و روز بعد هم همان اتفاق همیشگی اما...

علی بازهم کل آورد.. مهدی کشید اما محسن نه.(چون میدونست اعتیاد به گل خیلی بده) محسن رفت و این دوتا شروع کردن به دود کردن... یک نخ...دو نخ...

سه نخ...و تا برن چهارمی رو دود کنن گوشی مهدی زنگ میخوره(بابا):(سلام پسرم کجایی.) _(سلام من تو پارکم) +(باشه فقط زود بیا خونه کارت دارم...)

مهدی گیج و منگ بود که رفت خونه و باباش فهمید که ی خبراییه... مهدی ترک نکرد الآن 30 سالشه و مجرده، کارتن خوابه و معتاد.... علی شده ساقیه مهدی و

معتادان منطقه(تحت تعقیب).... محسن شده آبدارچی مخابرات (بخاطر سابقه ای(دزدی و حمل مواد) که داشت به زور و پارتی استخدام شد )

و اما محمد شده پلیس مبارزه با مواد مخدر(و مسئول دستگیری علی هم هست) که با تشویقی شده سرهنگ دوم و مایه افتخار خانوادش.
اگر خوب داستان رو متوجه شده باشید فهمیدید که محمد بخاطر تصمیم درستش به اینجا رسید و علی-محسن و مهدی با تصمیم اشتباه زندگی خودشونو نابود کردند.
آیا مهدی نمی تونست به علی بگه نه و دیگه به پارک نره ؟؟؟؟؟؟


قضاوت با شما........

با تشکر از شما که این داستان کوتاه رو خوندید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد